دیزباد وطن ماست

دیزباد وطن ماست

سایت رسمی روستای دیزباد علیا (بالا) از توابع شهرستان نیشابور در استان خراسان رضوی ایران.
دیزباد وطن ماست

دیزباد وطن ماست

سایت رسمی روستای دیزباد علیا (بالا) از توابع شهرستان نیشابور در استان خراسان رضوی ایران.

خاطرات دیزباد

«دیزباد وطن ماست»- برخی از متونی که در دیزباد وطن ماست منتشر می شود جنبه نوستالوژیک دارد و برای دیزبادی ها یادآور خاطراتی خوب و یا بد است که امروز وقتی به آن فکر می کنند حس خوبی به آنها دست می دهد. با هم یک نمونه از این نوستالوژی ها را با لهجه دیزباد می خوانیم.

یادش بخیر

لذتی که با دوخاو رفتن با لباس مدرسه دو مون رختخاو بین سعت ۷:۰۰ تا ۷:۱۵. بو دو مون هیچ چه دیگه نبو .

یادش بخیر؛

 در بدر دنبال یکی مگردیم کتابامر'جیلد کنه یا انشامره بنوسه!!



همیشه دو مون کلاس عادت داشتم همکلاسی هامر' بوشمرم تا ببینم کدو خط برای خوندن و ما مومفته!!

یادش بخیر

 یکی از استرسهامه ای بو که زنگ ورزشمه چه روز و چه سعتیه؟!!

اگر زنگ ورزش اونم دو زنگ آخیر پونجشنبه بو چی لذتی داش.

از سویهایی کی دو مون برف مزیم هم فرموش نکنم کی اگر یک متر برف میمه تعطیلی خبری نبو....

منتظر بیم زنگ تفریح بوخره با شیشه های گول دو مو برم از چشموکومبول او بیارم شکل شیشه هم خیله مهم بو .

یادته میه 

اوج احترامه به یه درس ای بود که دفتر صد برگ بروش انتخاب مکیردم !!!!!!!!!!

یادته میه 

اولین دفعه کی بشهر امیم برای عکس کلاس پنجوم بو او هوم د عکاسی مریخ باغ ملی . 

کلوتر کی رفتم.

عکس برگردون مخریم و با آو دهن موچوسبوندم دو مون دفترمه.

یا ور ساغ دستومه بعد کلی هم کیف مکیردم.

یادت میه؟؟؟؟

وقتی کوچیک بیم از سگ ممد مثل سگ مترسیم....

از عباس آقای خافی یادته میه کی با انگوشتش ور فرق سرمه مزه مگوفت یک بار جستی ملخک دو بار جستی ملخک بار سوم دو موشتی ملخک!!!

از خط زین و پره کیردن مشق های زبان هم یادتیه.

از مشق های کلاس اول منوشتی خط خط از بالا به پایین//////// بعد اولین درسش بابا انار دارد و بابا نان داد و ... 

او وقتا زندگی شیرین بو و طعم دیگه ی داش

یادته میه؟؟؟

وقتی کی صدای طباره رو موشنوفتم مپریم دومون حیاط بروش دست تکون مدایم 

حتما یادته میه

دوست داشتم زودتر کلاس چهارم روم ته با خودکار بتوسم او هوم با خودکار بیک کی بعدش خودکار تریک تریکی امه !!! 

یادته میه از پاک کیردن با او پاکنهای دو رنگ قرمز و آبی و از اخیرشوم با توف کاغذ ر" سوراخ میکردم. 

یادت میاد؟؟؟

وقتی نه نه مه مو پرسی سعت چنده موگوفتم کلونگه رو 6 و خوردونه رو 4

یادت میاد؟؟؟

از دوسمالهای که ور سر شنمه سنجاق مکیردن و یقه های سفد کوتمه!!

و اخیرشوم دماغمه ر' با استینمه پاک‌میکردم !!

از ماشین الدوق الدوق کلبه جواد هم کی خوب یادتیه...

از صفی کی برای ماشین کیردن سرته هم در خنه ی ما کی تشکیل مداین فرموش نکیردین !!

از دنه های زردلو کی موبوردم در دیکون امامقلی و محمد اسماعل عطار و نجمونشا بجاش جیبامره پر تخمه مکیردم.....

از گاریها ی چووی کی دروس کیرد' بیم ونمشوم مرفتم علف میووردم...

و اون اپلو یازده کی بغل خنه ی دروش علی گذشته بین....

و وقتی کی بلخره بشهر امیم و تنیستم شهری صوحبت کنم ..

واقعا"

ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻗﻬﺮ ﻧﮑﻦ ﭼﻮﻥ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﻨﺖ ﻫﯿﭻ ﮐﺴی رﻮ ﻧﻤﯽ ﮐﺸﻪ

قدیما شبا بالا پشت بوم میخوابیدیم و ستاره ها رو می شمردیم و دلمون به وسعت یه آسمون بود ...

این روزها چشم میندازیم به سقف محقر اتاقمون و گرفتاری هامونو می شمریم ...

قدیما یه تلویزیون سیاه و سفید داشتیم و یه دنیای رنگی ...

این روزا تلویزیونای رنگی و سه بعدی و یه دنیای خاکستری ...

قدیما اگه نون و تخم مرغ تموم میشد ، راحت می پریدیم و زنگ همسایه رو هر ساعتی از شبانه روز می زدیم و کلی باهاش می خندیدیم ...

این روز ها اگه همزمان ، درب واحد اونا باز شه بر میگردیم تا که مجبور نشیم باهاش سلام علیک کنیم ...

قدیما از هر فرصتی استفاده می کردیم که با دوستا و فامیل ارتباط داشته باشیم چه با نامه چه کارت پستال و چه حضوری ...

این روزها با "بهترین دستگاه های رسانه ای" هم ، ارتباط با هم نداریم ...

قدیما تو یه محله جدید هم که می رفتیم با دقت و اشتیاق به همه جا نگاه می کردیم ...

این روزها دنیا را از پشت دوربینای عکاسی و فیلمبرداری می بینیم ...

قدیما یه پنجشنبه جمعه بود و یه عالمه صفا

این روزا پر از تعطیلی، ولی خالی از مهر ....

کو اون فامیل؟

کو اون خونه؟

کو اون مدرسه ؟

قدیما توی قدیما موند..

ولی ای برادر ، ای خواهر و ای همدلان و هم ولایتی بیاییم با هم مهربان باشیم و بی تفاوت از کنار هم نگذریم و تا همو میبینیم لبخند بزنیم چرا که هیچکس از فردای خودش خبر نداره.....

التماس تفکر و همکاری بر ای ساختن دیزباد ی آباد، شاد و تمیز

داستان نساء دختر دیزبادی

«دیزباد وطن ماست»- یکى بود ، همه بودند ، ما هم بودیم. در دیزباد دخترکى بود که نسا نام داشت. قدش به قد من بود و لى بلند تر می نمود. در تابستان لباس دخترانه اى به تن داشت که با یک پارچه  کرباسى که روى شانه اش مى انداخت و در روى شانه دیگرش آنرا یا گره می زد و یا سنجاق ، خود را می پوشاند. 

همه بچه ها در دیزباد کمک خانواده خود بودند و پسرها و دخترها تقریبا با کارهاى مشخص بخشى از کارهاى تابستانى را به عهده می گرفتند. مال چرونى در باغها ساده و سرگرمى خوبى براى کودکان در آن زمان بود. این کار، کارى بود که هم دختر ها و هم پسرها می توانستند بدون دغدغه خانواده ها انجام دهند. سرگرمى هاى همراه آن، ماهى گیرى در رودخانه، کبک گیرى در کوه، به دنبال تخم پرندگان گشتن و در زمان برداشت محصول در کوه ها، به پى درو رفتن، نخود دولمولى کردن و....در پایان فصل میوه، چاه سیب کندن و از این نمونه برنامه ها نوجوانان را تشویق به مال چرونى میکرد...ولى همه از یک چیز میترسیدند. که نامش محندعلى .. بود و کارش نگهبانى باغها. 

نسا را میشناختم  و او مانند دیگر نوجوانان، نیز در زمان تعطیلات مدرسه کارى را در خانه انجام می داد او در این هنگام  تنها گاو شان را به چرا می برد. 

شاید در مدرسه با نام او آشنا شده بودم ، چون زمان ما که بیش از دویست نفر دانش آموز به مدرسه مى آمدند، همه نام هم را می دانستند.  ولى سبب برخوردم با نسا در تابستان این بود که  چون بارها، ما که با گوسفندانمان به جاده پشت حیط می رسیدیم، یک گاو تنها بدون صاحب در مسیر راه در حرکت بود و زمانى که ما به گاو می رسیدیم همراه با سایر حیوانها،  بز و گوسفندها به راه خود ادامه مى داد. 

گاهى این گاو را از قافله جدا می کردیم  و گاهى  گاو خودش به راه دیگر می رفت.  کم کم فهمیدم که این حیوان از دختر بازیگوشى است که همچنان در کنار جاده از دور گاو را پائیده ولى خود به دنبال پروانه هاى کنار جاده می دود. 

بارها  به نزد او می رفتم و او را وادار می کردم که تند تر راه رود.....  ولى او عادت داشت که همچنان سرگرم آنچه دوست داشت باشد، حشرات بزرگ مانند ملخ را بگیرد، پروانه ها را بگیرد و ....و یا  گلهاى کوچک کنار جاده را جمع آورى کرده و گاهى خم شود و آنها را ببوید......

بیشتر وقت ها ماکه از بالاده مى آمدیم او را در جاده پشت حیط روبروى باغهاى ته در می یافتیم  و تا گدار بازه ده همراه بودیم.  او تنها در این فاصله به بازیگوشى خود میپرداخت .... 

 گاهى که به گدار میرسیدیم او گاوش را جدا می کرد و از راه پشت گدار به راه کوهى گذشته و راهش را ادامه می داد...... این راه به کلاته ها و به شاهمرغى و التنزوم (اورته نظام) مى رفت  و او گاو خود را براى  چریدن  به این کلاته ها مى برد. 

در راه به پرسش هاى من که در بالا ها چه می گذرد پاسخ می داد و تعریف می کرد که کاریز ها با چاه هایشان وجود دارد  که وقتى از بالا نگاه کنى هول می کنى.  در داخل چاه ها کبوتر هاى  چاهى لانه دارند. در آنجا بزنقوره وجود دارد و او زیاد تیر بزنقوره دیده است ، کبک ها می خوانند و .....

روزى از من پرسید که آیا میتوانم او را همراهى  کنم و همه با هم به کلاته ها برویم....؟ 

پرسیدم محند على از آنجا ها می آید ؟ با پاسخ منفى او خوشحال شدم و به سوى کوه حرکت کردیم. 

گاو راه خود را بلد بود و ما باید گوسفند و بز هاى پر رو را سر به راه می کردیم. و همینگونه سرگردان  در لبلاى دره و تپه ها می گشتیم. ...... به کلاته اى رسیدیم ....

نسا از من پرسید که آیا می خواهى کبوترهاى چاهى را ببینى با خوشحالى پاسخ مثبت دادم....

....... ، او گفت حالا که گوسفند ها خوابیده اند می توانیم به طرف چاه هاى کاریز رویم و گبوترهاى  چاهى را  ببینیم. 

او از پیش و من از پس او ، به نخستین چاه که  رسیدیم،  کفت بیا و در روى تپه هاى خاک کنار دهانه چاه به ایست. ....

.....نسا سنگ کوچکى را به داخل چاه انداخت ، ....صداى پرپر و پریدن کبوتر ها از داخل چاه مى آمد. لحضه اى بعد کبوتر ها یکى یکى و یا دو تایى از چاه بیرون می پریدند. 

تعجب زده پرسیدم که تو از کجا میدانستى که کبوتر ها در چاه لانه داند. گفت که خانه کبوتر چاهى همیشه در چاه است ....

گفتم به چاه دیگر رویم ، ..... و رفتیم. 

....از من پرسید که آیا میخواهى یک کبوتر بگیرى ، گفتم نه، میترسم به چاه بیفتم ، .....

گفت من برایت می گیرم..... 

.... باز با حیرت به او نگریسته که او چگونه با کفش دم پائى نیمه پاره اش  میتواند داخل چاه شده از چاه پائین رود و اگر در چاه افتد من که نمی توانم او را بیرون آورم ، از چه کسى کمک بگیرم .... و با چندین پرسش دیگر که در ذهنم می گذشت به او گفتم که شاید بهتر باشد وقتى تعدادمان زیاد باشد برگردیم و کبوتر بگیریم......

او  بالبخندى گفت که کبوتر چاهى گرفتن براى او آسان است و لازم نیست که براى اینکار او  به داخل چاه رود........

من همچنان به او نگاه میکردم که او چگونه این کار را خواهد کرد..... گفت بیا به نزدیک چاه رویم.....

در دیزباد معولا دهنه چاه هاى قنات ها بسته نیست و همیشه براى اینکه گاهگاهى چشمه را لاى روبى کنند از این دهانه هاى چاه لاى ها را با استفاده از چرخ چاهى که در دهانه چاه استوار می کنند، با طناب و سطلى لاى ها را بالا می کشند و در نتیجه خاک اول که از چاه کنى است به همراه خاک هاى لاى روبى در پیرامون دهنه چاه بگونه اى پراکنده هستند که  تپه هاى کوچکى را که انگارى دهانه اتشفشان کوچکى هستند را تشکیل می دهند. ..... 

نسا به لبه چاه نزدیک شد و جاى پایش را استوار کرد که از داخل کفش دم پایى پایش لیز نخورد و به چاه پرتاب شود ......براى من نیز جایى را نشان داد که در آنجا بنشینم و براى  کبوتر گیرى کمکش کنم. 



من همچنان با هزار پرسش آنچه که نسا می خواست انجام می دادم.  نسا آن چادرى که بر روى شانه اش بود را باز کرد و در کنارش گذاشت. .... او پیشتر  گفته بود که سرو صدا نکنیم و از زیر پایمان نباید سنگى در چاه افتد. ... بالاخره هردو در کنار دهنه  چاه نشسته بودیم و من داخل چاه را که نگاه میکردم ، قعر چاه تاریک بود .... 

نسا در جایى از لبه چاه نشسته بود که با من  در دست راست او که در کنار لبه چاه  بود، نسبت به مرکز دهانه چاه زاویه عمودى تشکیل می داد. 

نسا با اشاره به من آماده باش داد و من هراسان منتظر این بودم که می خواهد چکار کند .... پس از سکوتى نسبتا  طولانى  یک سنگى را داخل چاه انداخت. همینکه صداى پرپر کبوتر ها از داخل چاه به ما نزدیکتر شد به ناگاه همان پارچه اى را که روى شانهاش انداخته بود و اکنون روى زانوانش قرار داشت  را به گونه اى روى دهانه چاه پرتاب کرد  که کبوترانى در هنگام بالا آمدن از قعر چاه در دهانه چاه در چادر نسا گیر گرده به دام افتادند..... نسا از من خواست که کمکش کنم که چادرش را بسوى خود کشیم. 

..... چادر را که مچاله کرده بودیم  به کنارى آوردیم. 

سه کبوتر در لابلاى آن گیر گرده بودند. نسا چادر را باز بسوى خود کشید و برداشت  تا از کنار لبه چاه  دور شدیم.......

کبوتر اول که بدستش آمد را رها کرد و یا که خود کبوتر پرید. کبوتر دیگر را به من داد  و سومى را خودش نگه داشت. ...

هر کدام کبوترى داشتیم .... 

او پرسید که می خواهى هردو کبوتر مال تو باشد ، گفتم که یکى هم خوبست ... 

گفت حالا میخواهى چکارش کنى ، گفتم شاید مانند جوجه ببریم خانه کبابش کنیم .... 

......می گفت که کبوتر بزرگ معلوم می شود ولى گوشت ندارد..... 

بالاخره به این نتیجه رسیدیم که خوبست کبوتر ها را آزاد کنیم ، چون به نظر نسا یکى از آنها هنوز جوجه  بود ....آن کوچکه اتفاقا دست من بود و نسا او را در دست من ناز می کرد و ... 

تا اینکه خواستیم برگردیم ... با کبوترها به دهانه  چشمه  برگشتیم. به کبوترها نگاه می کردیم. هردو کبوتر با چشمان گرد و نگرانشان از ما هزاران سوال داشتند ..... 

و نسا گفت که ببین که چقدر گناه دارند و تکرار میکرد  که بهترست آنها را آزاد کنیم.......

  آنها را آزاد کنیم که بپرند. ..... 

نخست مال خودش را آزاد کرد و به نزد من آمد و پس از ناز کردن کبوتر گفت اگر دلت میخواهد تو نیز کبوتر را آزاد کن. 

من نیز دستانم را که کبوتر در آنها گرفتار بودند بالا برده  باز کردم و کبوتر..........پرید ........

داستان از پروفسور شاهرخ میرشاهی

مستند حسن از پس بزهایش در دیزباد

«دیزباد وطن ماست»- شب چله امسال، آقای حسن  عراقی  به یاد قدیما افتاد و قصد راه اندازی بساط قرمه برای فامیل در دیزباد را داشت. او به چهار شنبه بازار نیشابور رفت و دو بز خرید و با نیسان خود  به دیزباد برگشت. او  بچه ها را برای شب بعد به میهمانی دعوت کرد. بچه ها نیز برای شب بعد آماده و شادمان شدند.

و اما . . . به محض پیاده کردن آنها در سر غرقاب، بزها از قصد حسن، آگاه شده و پا به فرار گذاشتند. حسن تا غروب آن روز از پس بز ها دوید و نتوانست آنهارا بگیرد. این قصه بیست و یک روز ادامه یافت. حسن هر روز ساروق بر پشت و دوربین در دست از پس  بزها  می دوید. او آنها را می دید اما نمی نتوانست  به چنگ آورد. بزها روزی در قجقر، روزی در لوکه و روزی در ارتفاعات بازه راه وچپ بودند.

حسن تصمیم گرفت به تنهائی نرود و چند نفر را به کمک بگیرد اما این کار نیز اثر نکرد و از آنجائیکه  بزها در ارتفاعات بودند و درندگان معمولا در زمستان ها در اطراف روستا هستندبه چنگ درندگان نیزنیفتادند.

بلاخره این قصه هر روز و هر شب در تمامی محافل دیزبادی ها، سر زبان ها بود تا اینکه بنا بر پیشنهاد دوستان قورمه نخورده، حسن قصدش را عوض کرد و تصمیم گرفت  بساط میهمانی را گسترده تر نماید و  تعدادی از دوستان دیزبادی را نیز به میهمانی اضافه نماید تا بلکه نذرش قبول و بزها به چنگ بیفتند اما این کار نیز اثر نکرد تا اینکه او تصمیم گرفت آنها را تیر کند و سرانجام بعد از بیست و یک روز یکی از آنها را تیر کرد و دومی شب بعد به روستا برگشت. 

بز شکار شده به بساط میهمانی جدید رفت و بز دومی در همان شب اول در اصطبل مرد و قسمت سگ های دیزباد شد و بدین ترتیب حسن آقا در شب میهمانی به میهمانان قول داد که دیگر برای قورمه گوشت بز ندهد وگر نه بزش به کوه در مره.

این داستان فولکوری زیبا و مدرن از دیزباد امروز است. جاییکه ما آن را وطن خود می دانیم.