دیزباد وطن ماست

دیزباد وطن ماست

سایت رسمی روستای دیزباد علیا (بالا) از توابع شهرستان نیشابور در استان خراسان رضوی ایران.
دیزباد وطن ماست

دیزباد وطن ماست

سایت رسمی روستای دیزباد علیا (بالا) از توابع شهرستان نیشابور در استان خراسان رضوی ایران.

«از دوزبای بالایوم» یکی از اشعار نوستالوژیک دیزباد

«دیزباد وطن ماست»- قدیمى ها شعرى از بجه امامقلى (خاکى خراسانى)  را همیشه در باره دیز باد تکرار می کرده اند.

میرگویند که زمانى انداز (مالیات) بگیران  دولت در زمان صفویه به دیزباد مى آیند و سهم دولت را از اهالى می طلبند. مردم نادار و به سبب هایى توان پرداختن مالیات را نداشته اند. نمایندگان حکومت درپى راهى که مردم راضى شوند و مالیات را بپردازند فن هاى گوناگونى را بکار می برند. از جمله آنها تخم مرغ را آبجوشى کرده و در زیر بغل نماینده مردم که شاید همان بجه امامقلى باشد می گذاشتند که شاید مردم بر او رحم کرده مقدارى مال و اموال به نماینده حکومت بپردازند. 

بجه امامقلى میگفت. تخمورغ ره داغ کیردن - اربغلوم چاق کیردن 

با پافشارى  نمایندگان دولتى و کمبود امکانات  ده براى پرداخت مالیات، مردم بالاخره به این نتیجه می رسند که بجه امام قلى را براى شفاعت  به دربار شاه به اصفهان فرستند. 



این مرد که قد کوتاهى نیز داشته است پس از ماهى به اصفهان می رسد و درخواست دیدن شاه عباس (یا شاه تهماسب) را می کند.

روز ها می گذرد و بلاخره با کوشش زیاد و گفتن اینکه از خراسان امده است و .... راه درازى را پیموده است و ....راه به دربار پیدا میکند. 

او آمده بود که  دردل کند.

شاه او را به نزد خود می طلبد و سبب آمدنش را میپرسد. بجه امامقلى در پاسخ  پرسش شاه  که تو کیستى، میگوید: 

از دوزباى بالایوم 

هم قد چرغ  پایم 


از رودخنه او موخروم 

پندارى پلو موخروم


بع بع شکار داریم 

کوه هاى  لاله زار داریم

دختر بى شمار داریم 


از دوزبالاى بالایوم 

هم قد چرغ پایوم 

.......

شاه از روشى که بجه امامقلى ناتوانى دیزبادى ها را براى پرداخت مالیات نشان داده است تعجب کرده و بر زیرکى او آفرین گفته و مالیات را براى چندین سال بر دیزبادى ها می بخشد. 

پروفسور شاهرخ میرشاهی ضمن بیان این مطلب می نویسد: چرغ = چراغ ، 

سبب اینکه گفته بود دختر بى شمار داریم این بوده است که او از کودکى کارش فراهم کردن روشنایى  براى دخترانى که زیر خانه کلان نخ ریسى میکرده اند، بوده است.

سازندگان مدرسه دیزباد

«دیزباد وطن ماست»-یکی از سوالاتی که ممکن است در ذهن دیزبادی ها و کسانی که با دیزبادی ها در ارتباط هستند مطرح شود این است که چه کسانی حلقه اصلی تاسیس مدرسه ناصر خسرو دیزباد را تشکیل می دهند؟

مدرسه دیزباد یک فرمان دارد. فرمانی از امام زمان اسماعیلیان (سلطان محمد شاه) و پس از این فرمان افرادی تلاش کردند تا این فرمان عملیاتی شود. پروفسور شاهرخ میرشاهی در این خصوص می افزاید: پس از آمدن فرمان ساختن مدرسه به جماعت دیزبا د به نام سید سلیمان بدخشانی، زمین مدرسه قباله  بى بى شاه  میرشاهى مادر بزرگ کریم حسنعلى (قباله  مادر سید سلیمان شاه از طرف  سید محمد کریم)  بود که وقف این موضوع شد. البته وقف نه به معنای وقف و اوقاف، بلکه به معنای هبه. چراکه در میان اسماعیلیان وقف به معنای سنتی آن کمتر دیده می شود. 

در این میان افرادی برای طراحی و تامین مالی تلاش کردند:

سازندگان مدرسه:  نقشه سید سلیمان 

نخست نقشه طبقه وسط و تخت دختران  ساخته شده است. 

براى ساخت پول از فروختن درختهاى  وقفى و مرد کار که بیشتر از ده بالا بوده است. 

کارگر روزى: دو و نیم ریال. 

بنا: براى طبقه وسط  حاجى عباس پدر بزرگ آقاى فرخشاه. پس از تمام کردن  ساختمان و اندود کردن نخستین اطاق به سیاه زخم مبتلا شده و فوت می کند. 

نجار:  براى در و پنجره. استاد حسین پدر آقاى فریدون و محمد حسین (شیخ) پدر آقاى فرخشاه. 

براى پرواز و تونوکه و چوب بام، صندلى و میز و نیمکت. جهانگیر پسر کلبه نجمین شاه (نجم الدین)  پدر مرحوم نجم الدین میرشاهى.  استاد محمد ابراهیم  پدر محمد حسین استاد  و حسن کلبه نجمین شاه پدر آقاى غیاث. 

طبقه بالا  را استاد حسین پدر آقاى فریدون بنایى کرده است. 

در و پنجره را محمد حسین پدر آقاى فرخشاه با همکارى محود تقى و کلبه لطفعلى   ساخته اند. 

خانه هاى پیرامون مدرسه  که وابسته به مدرسه بوده است را نیز استاد حسین ساخته است. 

 پس از آن مدیران مدرسه هرکسى بخشى را باز سازى کرد.

چوب در مدرسه از درخت جوز از کلبه مرتضى (کمپانى) 

در بزرگ ورودى را محمدحسین کلبه نجمین شاه ( شیخ) پدر آقاى فرخشاه 

رقص مار دیزبادی

«دیزباد وطن ماست»- در زمانهاى قدیم، همراه جوانهاى قدیمى، ما گاهگاهى شاهد آمدن درویش ها، غربت ها و کسانى که هنر تعزیه را نمایش می دادند بودیم. 

پروفسور مسعود میرشاهی می افزاید: درویش ها زمان جمع آورى محصول به ویژه گندم، نخود و ... با شال و یک تیشه یا تبر و یک کشکول در میان باغها به ویژه در  پیرامون خرمنگاه ها سرگردان بودند و براى صاحب خرمن  دعا می کردند و پیشنهاد می کردند که خیرشان کند. ....کمى گندم بدهد و .... آنها میوه را نمی گرفتند زیرا سنگین بود و خراب شدنى ، .... 

گروه دیگر غربت ها بودند. غربت به چم دور از زادگاه، که ما اکنون بیشتر آنها را کولى می نامیم به دیزباد مى آمدند و کارشان بیل و کلنگ تیزکردن و وسیله هاى کشاورزى از جمله سبد، اسگ، کوواره، داس و دستکله و دیگر وسیله ها را می فرختند. گاهى پارچه و سایر احتیاجات مردم دیزباد را براى فروش همراه داشتند ...... غربت ها در کنار جماعتخانه ده پایین در جایى به نام خیرات جا می گرفتند و دستگاه هاى آهنگرى و ... خود را استوارکرده به کار می پرداختند. ...  مردم در برابر کارى  که از آنها می خواستند، گردو ، آلو خشک و.... می پرداختند.... 

خیرات خانه اى بود که هر سرگردان که از خارج دیزباد براى کارى مى آمد و خانه آشنا نداشت در آنجا جاى می گرفت. اگر تنها براى کمک گرفتن آمده بود مردم به او خیر می کردند. یعنى نان و چاى و ... برایش می بردند. در خیرات جایهایى تختگونه نیز وجود داشت که براى استراحت و زندگى آنها بود.  به همین سبب این خانه را خیرات می گفتند. غربت ها گاهى نیز  پولدار بودند و تنها در برابر کارشان مزد می گرفتند ولى چون خانه نداشتند در همان خانه خیرات بسر می بردند. برخى از آنها حتى خواسته بودند که از دیزباد باغ و یا خانه ى نیز بخرند ولى دیزبادى ها راضى نمی شدند .......

گروه سومى که به دیزباد مى آمدند، هنرمندان تعزیه بودند. آنها نیز هرسال مى آمدند و از آنجا که یک برنامه نمایشى داشتند کودکان و نوجوانان به همراه دیگر علاقمندان براى تماشا مى رفتند. .... این گروه همیشه پرده خود را در سر راه روبروى کوچه آقاى خان (محمد خان عراقى) به گونه اى نصب می کردند که تماشاگران از روبرو در کنار راه برنامه را تماشا کنند..... معمولا نمایش تعزیه که در دهات میگشت براى کسب درآمد بود. در پرده "شمایل" که یک پرده بزرگ دو در سه متر بود، داستان جنگ خانواده حضرت على و شهادت آنها را فردى با آب وتاب می گفت. در این پرده شاید بیش از بیست شخصیت والاى مدهبى نقاشى  شده بودند. از آنجا که نباید شخصیت هاى مذهبى را نقاشى کرد ، این پرده شبیه آنها را نشان می داد و به همین سبب به آن  شمایل خوانى می گفتند. هنرمندان انتظار داشتند که با داستانسرائى آنها مردم گریه کنند. در دیزباد شبه (تاتر) نیز وجود داشته است که در زمانهاى قدیم  همیشه در مسجد بالاى ده  برگزار می شده است. (مثلا حسین پدر شیر على در آن امام حسین میشده است) ولى چون در دیزباد بزرگان گفته بودند که خانواده امامان در هرصورت جایشان  پس از مرگ در بهشت است و براى مرگ  این شخصیتها جاى گریه نیست. چون اگر معتقد باشیم که به بهشت رفته اند پس گریه کردن بیهوده است. ......

اینرا مسؤلین نمایش نیز می دانستند که در دیزباد کار آنها براى گریاندن طرفدارى ندارد. .... به همین جهت آنها یک برنامه جالب دیگر را همراه شمایل خوانى همراه کرده بودند و آن اوسون (افسون مارگیر بود. ...

مارگیر جعبه اى داشت که یک یا چند مار در آن بود. سر جعبه مانند کشوى بود که اگر کمى باز می شد ، مار خودش را نشان می داد  و مار کیر با این کارش همه ما را به تعجب وا می داشت... و ما می توانستیم سر مار را که با زبانش بیرون را بررسى میکند ببینیم. 

همه بچه ها حیرت زده مار گیر را مانند قهرمانى نگاه می کردند که ترس از هیچ چیز ندارد ، حتى از مار......

 ما همه از مار می ترسیده و می دانستیم که یگى از آموزگاران ما را که آقاى علیشا کردى بود در میم زار ( باغ انگور - تاکستان)  مار گزیده است... و در نتیجه اگر گاهگاهى مارى میدیدیم در پس او می افتادیم تا او را بکشیم. البه مار همیشه سوراخ مارى را پیدا می کرد و ناپدید مى شد. به ویژه در دیزباد در پیرامون باغها دیوار زیاد است و درنتیجه سوراخى که مار خود را پنهان سازد فراوان ...



مارگیر گاهى مار را از جعبه بیرون آورده و در شالش پنهان می کرد. کم کم مار را به بقیه نشان می داد و ادعا می کرد که او را افسون می کند و در روبروى مار این ورد را می خواند که مار کاملا افسون  شده بی حرکت بماند. می گفت : بحق .....هر چه پیغمبر و امام .... و با ورد؛ مار، افعى مار، باد مار، سوسمار، کفچه مار، زنگى مار و... همه مار ها را افسون کرده که آنها نتوانند دهان باز کرده نیش زنند .....

و همچنین دولمک  و کژدم را، مارهایى که این جناب میگفت ما نیز گاهگهى در باغها و کوه ها به آن بر میخوردیم و در بسیارى از مواقع حتى اینکه به کدام دیوار و در کجاى آن خزیده بودند.

را نیز بیاد داشتیم .... 

براى نخستین بار که هنوز تخم مار را نمیشناختم، در چاهى از پیش قجغر تخم آنها را به گمان اینکه تخم پرنده است جمع آورى کرده بودیم ... تنها در زمان پختن متوجه شدیم که تخم مار است، چون همینکه آنرا روى تابه انداختیم یک مار کوچک نیز به در آن آشکار شد. ... در نتیجه آنهایى هم که مانند این تخم با خال نارنجى قبلا شکسته بودیم و مار نداشت را هم بیرون ریختیم و در لابلاى کوه ها آنچه را که  داشتیم خراب  شد و تخمهاى دیگر نیز به همچنین ... 

جناب مارگیر علاقه همه ما را که ناظر برنامه اش بودیم فهمیده بود و می گفت که اگر می خواهید مار شما را نگزد برایم قند بیاورید تا دعاى افسون مار بر آن بخوانم تا مار شما را نگزد. 

..... در دیزباد مار گزیدگى و یا عقرب گزیدگى زیاد نبود ولى جناب تاکید می کرد که بهتر اینست  افسون او را همراه داشته باشیم، هم بر ضد مار است و هم بر ضد عقرب و دولمک  .....

با پیشنهاد جناب مارگیر بیشتر بچه ها به خانه شان رفته  تا چند حبه قند بیاورند. ......همه در برگشت چند حبه قند را در دستشان داشتند و منتظر نوبت خود بودند .... منهم به همینگونه در انتظار ....قند را همینکه به مارگیر می دادیم، او آنرا در جوالى مى انداخت ، از داخل جوال یک تکه  قند برمی داشت و آنرا دو باره می شکست و در میان دو دست خود، با ورد ى که می گفت می چرخاند .... قند سفید با چرکهاى دست مارگیر سیاه خاکسترى می شد ... در هنگام دادن  قند افسون شده به ما، می گفت که دستمان را درازکنیم و او همان نرمه قند ها را به کف دستمان می گذاشت و تاکید می کرد که گمشان نکنیم ... و یا بهتر است در جیب کتمان و یا ... بریزیم که همیشه همراهمان باشد.... با این کار مارگیر مقدار زیادى قند داشت و ما هم نرمه قند براى افسون مار.  ما باید زمانى که در برابر خطر مارگزیدگى هستیم  از آن نرمه اى به دهن گذاریم و آن کافى بود که ما را مار نگزد .......

ما که باور کرده بودیم با دوستانمان به جا هایى که مار دیده بودیم و یا مار از دست ما گریخته و به دیوارى خزیده است می رفتیم. بدون ترس دیوار را خراب می کردیم و گاهى اگر مار در آن دیوار هنوز  زندگى می کرد او را پیدا و بلاخره می کشتیم ... با نرمه قند افسون مارگیر، ما واقعا از مار نمى ترسیدیم ، .... 

روزى در حرکت بسوى نوحصار از پشت بازه اى روبروى سر گو در ادامه راه پشت سووم در بغل کوه  به سوى نوحصار، که سماغ زار نیز هست، صدایى مانند مار  زنگى را شنیدیم، البته مار را نیز همزمان دیدیم  ... گفته بودند که در کوه همیشه باید بالاى جایگاه مار باشیم تا مار چنبر زده به روى ما نپرد، من هم که از مار نمیترسیدم به بالا رفته به مار نزدیک شدم ، مار بدون توجه به من خود را گرد کرده بود و دمش را در وسط می جنباند... 

گشتم تا سنگى بزرگ که بتواند که اگر روى مار بیفتد او را بکشد پیدا کردم ...  و از بالا آنچنان به روى مار انداختم که مار دوتا شد. نیمى ماند و نیمى گم شد ... به یاد داستانى از  پرویز قاضى سعید که خوانده بودم افتاده و از ترس که این نیمه  مار باسرش دنبال ما را بگیرد  همه  به سرعت از بالا ى کوه محل حادثه را ترک کردیم.   ...

در زمان دیگر با یکى از بچه ها از پیش قجغر به طرف ده مى آمدیم ... در پایین  پشت جوى کمرسیه خرمنگاهى بود... صداى عجیبى از سوى خرمنگاه به راه میرسید، کنجکاو دنبال صدا بودیم که به خرمنگاه رسید... خرمنگاه را براى استفاده اندود کرده بودند، ما از بالاى خرمنگاه شگفت زده دیدیم که دو مار در وسط خرمنگاه به هم می پیچند و نیم مترى پیچیده بلند می شوند و خود را مى اندازند، همینکارشان سبب صدایى بود که می شنیدیم ... کمى سرگرم دیدن آنها بودیم که چه زیبا مى رقصند. .... به دور خود مى پیچیدند، در فضا جابجا می شدند... ، باز دوباره  تکرار می کردند و ما همچنان مبهوت آنها ...تا اینکه فکر شیطانى که خوبست آنها را از بین ببریم به سرمان زد ....در بدر دنبال یک تاوه سنگ بزرگ ولى سبک بودیم، سنگى کالارى پیدا کردیم، مار ها هنوز می رقصیدند .... مانده بودیم چکار کنیم 'بکشیم، یا نکشیم... می گفتیم حیف،  گناه دارن، عروسى کردن، ... باز از جهت دیگر می گفتیم که ولى  در هر صورت مارند و خطرناکند. ... در میان همین اندیشه ها غوطور بودیم ... به ناگاه تصمیم گرفتیم که سنگ را روى انها پرتاب کنیم، با خود می گفتیم که شاید سنگ به آنها نخورد ...

بالاخره سنک را پرتاب کردیم، سنگ از بدى روزگار روى هردو افتاد، با ترس پائین دویدیم  و به وسط خرمنگاه رسیدیم ، ...

در زیر سنگ تاوه کالارى شکسته شده دو تا مار را دیدیم که همچنان به هم پیچیده  مرده اند و  نگاه افسونگرشان به ما است ، گلویمان گرفته شده بود و سخت از کارمان پشیمان  بودیم ......  سنگ ما اندود ته خرمنگاه را نیز خراب کرده بود .... باید زود از آنجا می رفتیم....دو تا مار را همچان که به هم پیچیده بودند بر داشتیم  و در کنار خرمنگاه قبرى درست کرده و آنها را همچنان پیچیده به هم  به خاک سپردیم  و یک سنگ قبر نیز روى خاکشان گذاشتیم ... 

خرمنگاه را ترک کردیم و من و نگاه افسونگر مار ها ... همچنان در خاطرم ماند،... سالها گذشت ... تا اینکه در اروپا به سبب هاى علمى، و به واسطه خاطره اى که از چشمان آن  دو مار داشتم، ساختار چشم مار را و به همراه آن غده اپیفیز  که در مغز مار هست را بخوبى بررسى کرده و با سایر کارهاى علمى در یک مجله معتبر چشم پزشگى در امریکا بگونه مقاله اى  در این باره منتشر کردم.

داستان مغان بینالودى از زبان دکتر شاهرخ میرشاهی

«دیزباد وطن ماست»- شاهرخ میرشاهی یکی از مفاخر ادبی دیزباد است که در یادداشت های کوتاهی به دیزباد پرداخته است. در این نوشتار به داستانی از مغان بینالودی می پردازد. این داستان را با هم می خوانیم.

همه ما دیزبادى ها با نام مغو که دهى بین دیزباد و مشهد است، آشنا هستیم. همیشه دیزبادى ها چند آشناى مغونى نیز داشتند که این نفرها براى شکار از ده خودشان تا دیزباد مى آمدند. گاهى نیز شکارى را که معمولا قوچ کوهى بود کشته با خود به دیزباد مى آوردند و می فروختند .. .و به همین گونه  آنها و شکارچیان ده هاى پیرامون دیزباد مانند ذقى و گرنه، کم کم نسل این حیوان ها  را از کوهاى دیزباد برکندند ......

جوانهاى قدیم به سبب دیگر با نام مغو آشنا بودند و آن به سبب رفتن به غار مغان بود....... 

نخستین بار، در کلاسهاى هفتم - هشتم بود که به غار مغان رفتم و آن سفرى بود که به همراه آموزگاران دیزباد بود، پدرم مسول مدرسه بود و مرا همراه برد.  من بیشتر نقش پادوى را داشتم و به همراه خرى که بار و آذوغه  را میبرد از پى آموزگاران روان بودیم......

  پسانتر چندین بار چه از مشهد و چه از دیزباد به این غار رفته بودم .....



غار مغان در نیمروزى راه از دیزباد تا غار است. براى رفتن باید از کونه بازه راست به طرف پشت لوکه و پس از پشت تلخون پیوه ژن  ... به سر کوهاى مغان می رسیم و غار در سینه کوه قرار دارد..... غار شاید دو - دو ونیم کیلومتر در یک گسل آهکى  با قندیلهاى  اهمى طبیعى زیبائى چه از پایین برجسته و چه از با لا آویخته  و گاهى  سربه هم داده آرایش شده است. .... افزون براین، غار نیز خانه خفاش ها است  و با کوه مدفوعى که در داخل غار ساخته اند، نشانه صد ها سال زندگى آنها در این غار است ..... 

... و در این غار آبدانهاى طبیعى وجود دارند که اهالى معتقدند که یک سر دیگر جریان آب به بغداد می رسد .......

........و می گفتند که کسى عصایش را در اینجا انداخته است و در بغداد پیدایش کرده است .......

در انتهاى  غار تابلو امریکائى ها، بانک ملى ایران، و سایر  یادگارهاى کوه نوردان  گذاشته شده است ...... 

از آنجا که چندین بار به غار مغان رفته ام، روزى مسؤل ورزشى دانشگاه پزشگى آن زمان مرا خواست و گفت که دانشجویان خواهش رفتن به غار مغان دارند و گفته اند که شما راه بلد هستید... گفتم به چشم ... ولى دانشجویان چه کسانى هستند؟ ... گفت از همه دانشکده ها، پزشکى، علوم، ادبیات و رشته پرستارى...بالاخره قرار شد که همه در کافه تریاى دانشکده پزشکى جمع شوند ... (در خیابان دانشگاه) ...من که هیچ انتظارى از این برنامه ریزى نداشتم و فکرمی کردم که مانند زمانهاى دیگر همینطورى با بچه ها حرکت کنیم و هرچه پیش آمد خوش آمد .... باشد. ..... متوجه شدم که قرار است دانشگاه به ما کوله پشتى  بدهد و به من که راهنما خواهم بود قطب نما و .....  

از اینکه وارد یک برنامه جدى می شدیم بسیار خرسند بودم ... که ناگاه مسؤل از طرف دانشگاه گفت اکنون برنامه را بگو .... چون من همیشه از راه کوه رفته بودم به همانگونه شرح دادم و دشوارى ها را نیز گفتم... بلاخره چون راه کوهى طولانى را پیشنهاد کرده بودم، دخترانى که آنجا بودند از آمدن صرف نظر کردند .....حیف.....و با بقیه قرارشد که از راه کوه حرکت کنیم ......

روز موعود ... کمى دیرتر حرکت کردیم .. با بچه هائى که هنوز پا به کوه نگذاشته بودند و حتى فکر می کردند که گردو درخت ندارد و از بوته چیده می شود.... حرکت کردیم . ... و با این دانشجویان تا که به نزدیکى مغو  از راه کوه ... رسیدیم شب شد.....باید ایستاده و شام  را آماده میکردیم ....

در بین راه جوانى که دانشجوى ادبیات بود همیشه علاقه داشت که در باره مولانا و شعر و... صحبت کنیم ... او که همتاى خود را در میان ما کمتر یافته بود،  بلاخره گفت کسى که مولانا را نشناسد نصف عمرش هدر رفته است ، ... و  این سخنى بود که بیست سال پس از آن،  سال  ١٣٨٦، زمانى که برنامه بزرگداشت مولانا را در داشگاه پاریس تنظیم می کردم فهمیدم .....

بلاخره وقت خواب رسید و این پسر شاعر منش فکرد می کرد که شب در کوه ها گرگ هم هست و ما باید دقت کنیم ..... و قرار شد که او در وسط گروه بخوابد ....تا کمتر نق نق کند.... من آتشى را در کنار افروخته بودم و در همان  سمت نیز خوابیدم .... به ناگاه در نزدیک سحر، با فریاد این جوان همه بیدار شدیم ....چى شد؟ چى شد؟. گفت همین الان یک حیوانى از روى من گذشت، پرید و رفت  !!! .... 

خواب از چشم همه پریده بود... و بیدار شدیم ... من نیز بدنبال هیزم در پیرامون جایمان می گشتم ، ... در تاریکى شب چراغ قوه ام به درخت زالزالکى که پر از زالزالک بود افتاد .... به بچه ها گفتم بیایید که درخت زالزالک است ... و انگار که به بهشت برین راه یافته ایم ... هوا کمى روشن و  گرگ و میش شده بود ......به دانشجویى که همراه من بود گفتم که این درخت زالزالک است و چند تایى برایش چیدم  و خواهش  کردم که برود و با بقیه برگردد ... باور نمیکرد. .. تا چند تائى که خوردم باورش شد ... باور نمیکردند که در میان کوه ها زالزالک پیدا شود ... . گفتم تو برو  تا در این اثنا من نیز هیزم جمع کنم .....همه آمدند و چون هوا روشن شده بود، تا جایى که توانستند زالزالک  چیدند ..... 

..... پس از صبحانه  حرکت کردیم .....به مغو رسیدیم و به غار رفته و برگشت را با ماشین به مشهد آمدیم .......

...... و سالها گذشت ..

..... در پاریس ، از سال ١٣٧٢  با جمعى از فرهیختگان و استادان دانشگاه  از جمله هما ناطق، انجمنى فرهنگى به نام رودکى بنیان کرده بودیم که مسؤلیتش با من بود و هنوز هم هست .....هدف این انجمن، حرکت در شناخت و شکوفا کردن  فرهنگ مشترک  نیکان  در کشورهاى قفقاز، آسیاى میانه، افغانستان و ایران است. از جمله برنامه ها، فراهم نمودن کنفرانس هاى جهانى که فرهیختگان گستره فرهنگ ایرانى، خارج از مرزهاى این کشورها با هم آشنا و در شکوفائى فرهنگ مشترکشان بکوشند... و زبان رسمى همایش فارسى است ....سومین این همایش ها در شهر گوته برى (گوتنبرگ) سوئد بود ... که در آن از بزرگان  ایرانى از جمله باستانى پاریزى، محمد اسلامى ندوشن، فرهنگ مهر و ... بیش از ٤٥ فرهیخته دیگر از تاجیکستان، افغانستان، ازبکستان و ... را دعوت کرده بودم ...

براى تنظیم برنامه باید به کوته برى سفر میکردم ... چند روز پس از برگشت به پاریس، گروه برگزارکنندگان همایش برایم پیام دادند که یکى از فامیلهایتان هر روز با ما در تماس است و میخواهد که شما را ببیند. ...

پرسیدم نامش چیست...، می گفتند که میگوید فامیل میرشاهى است، .... گفتم پس یک میرشاهى دیگر در شهر شما هست!!  .......

... در سفر دومم به این شهر او را پیدا نکردند ... تا اینکه روز همایش رسید، همایش نامش "پژوهش در فرهنگ باستان و شناخت اوستا" بود و در چندین رشته زبان، هنر، ادبیات، تاریخ و فرهنگ و ...و ... را در بر میگرفت و ٥ روز به درازا میکشید...   

در زمان همایش، گروه برگزار کننده به نزدم آمدند و جناب را که ادعا کرده بود فامیل منست، را آوردند... جوانى برومند ... بسیار سنجیده و دانا ... پرسیدم که شما فامیل من هستید... پاسخ داد که آرى ...در فکر بودم که این فرزند چه کسى باشد...و ... به ناگاه گفت که از ده مغان است... و نامش مغان بینالودى ... گفتم که نصفش دیزبادى است ... گفت که  همه اش دیزبادى است ... گفتم که شاید تو به دیزباد نیامده باشى ولى من چندین بار به مغو رفته ام ...گفت که فرض کنید که منم به دیزباد رفته ام ..... و ادامه داد که آمده ام که مهمانان کنفرانس را  فردا شب  دعوت کنم ...گفتم که ما تعدادمان زیاد است... و بهتر است که چند نفرى را انتخاب کنید .... گفت من میخواهم هرچه شما مهمان دارید را دعوت کنم ...در عجب بودم که این جوان برومند و علاقمند به دیزباد از کجا پیدا شد...!!! ... ولى نمیتوانستم از او بپرسم ... چون او به همه گفته بود که فامیل من است ...

روز دیگر طبق قرار پیشین ، دوست و فامیل ما با بیش از دوازده ماشین به محل برگزارى کنفرانس آمد و با نزاکت بسیار به ترتیب هر چهار نفر را از زن و مرد سوار ماشین کردند و به محل پذیرائى که بسیار زیبا آراسته بودند بردند. ...

هنرمندان همه گرد هم آمده بودند .... و بزم و مهمانى به سبک  ایرانى آغاز شده بود... افزون بر ما بیش از صد نفر دیگر نیز حضور داشتند ... مهمانان سخنران در کنفرانس از هرکشورى  که شرکت داشتند همچنان  شگفت زده و درپرسش  به چراى؟؟؟ آنها  نمیتوانستم پاسخ دهم ...

در برنامه که قرار شده بود چندین نفر و از جمله مهمانان که از ایران آمده بودند ... باستانى  پاریزى و از هر کشورى یکى چند دقیقه اى صحبت کند... 

.... تا اینکه براى سخن آغازین، جناب مغان بینالودى به پشت تریبون رفت ... با تعریف از من و ... گفت که  او نامش مغان بینالودى است  و این نام را در پس از مهاجرت به سوئد انتخاب کرده است... سبب این نام آن  است که وى نخستین فرزند ده مغان است که توانسته است دیپلمش را بگیرد و آموزگار او آموزش خود را در ده دیزباد دیده است ...و گفت که میرشاهى (اشاره به من)  نیز از دیزباد است و شما همه مهمان ما دیزبادى ها هستید ... همه برایش کف زدند و من نیز با اینکه همچنان بهت زده بودم، ... به پشت میکروفن  رفتم و از همه برگزار کنندگان سپاسگزارى  کردم ...

در این میان که گاهگاهى از هر کشورى کسى سخن می گفت، باستانى پاریزى نیز به نوبه خود سخن گفت و اشاره کرد که افسوس عمرش اجازه نخواهد داد که به دیزباد رود ... (وى در زمان همین کنفرانس بود که خبر فوت همسرش را در ایران شنیده بود) ..... در این میان یکى از حاضرین (ایرانى) اجازه سخن خواست...  و او نیز با تعریف گفت که  دیزبادى ها به راه حسن صباح، یکى از ایران پرستان .... رفته اند و ..... او میگفت که در پادگان مشهد سرهنگ بوده است و سرهنگ محمد را نیز میشناخت ...

این بود بخشی از داستان مغان و دیزباد و یک آغاز بر رابطه میان دو روستا در شهر فرنگ که با کلام زیبای پروفسور شاهرخ میرشاهی نوشته شده است.


داستان نساء دختر دیزبادی

«دیزباد وطن ماست»- یکى بود ، همه بودند ، ما هم بودیم. در دیزباد دخترکى بود که نسا نام داشت. قدش به قد من بود و لى بلند تر می نمود. در تابستان لباس دخترانه اى به تن داشت که با یک پارچه  کرباسى که روى شانه اش مى انداخت و در روى شانه دیگرش آنرا یا گره می زد و یا سنجاق ، خود را می پوشاند. 

همه بچه ها در دیزباد کمک خانواده خود بودند و پسرها و دخترها تقریبا با کارهاى مشخص بخشى از کارهاى تابستانى را به عهده می گرفتند. مال چرونى در باغها ساده و سرگرمى خوبى براى کودکان در آن زمان بود. این کار، کارى بود که هم دختر ها و هم پسرها می توانستند بدون دغدغه خانواده ها انجام دهند. سرگرمى هاى همراه آن، ماهى گیرى در رودخانه، کبک گیرى در کوه، به دنبال تخم پرندگان گشتن و در زمان برداشت محصول در کوه ها، به پى درو رفتن، نخود دولمولى کردن و....در پایان فصل میوه، چاه سیب کندن و از این نمونه برنامه ها نوجوانان را تشویق به مال چرونى میکرد...ولى همه از یک چیز میترسیدند. که نامش محندعلى .. بود و کارش نگهبانى باغها. 

نسا را میشناختم  و او مانند دیگر نوجوانان، نیز در زمان تعطیلات مدرسه کارى را در خانه انجام می داد او در این هنگام  تنها گاو شان را به چرا می برد. 

شاید در مدرسه با نام او آشنا شده بودم ، چون زمان ما که بیش از دویست نفر دانش آموز به مدرسه مى آمدند، همه نام هم را می دانستند.  ولى سبب برخوردم با نسا در تابستان این بود که  چون بارها، ما که با گوسفندانمان به جاده پشت حیط می رسیدیم، یک گاو تنها بدون صاحب در مسیر راه در حرکت بود و زمانى که ما به گاو می رسیدیم همراه با سایر حیوانها،  بز و گوسفندها به راه خود ادامه مى داد. 

گاهى این گاو را از قافله جدا می کردیم  و گاهى  گاو خودش به راه دیگر می رفت.  کم کم فهمیدم که این حیوان از دختر بازیگوشى است که همچنان در کنار جاده از دور گاو را پائیده ولى خود به دنبال پروانه هاى کنار جاده می دود. 

بارها  به نزد او می رفتم و او را وادار می کردم که تند تر راه رود.....  ولى او عادت داشت که همچنان سرگرم آنچه دوست داشت باشد، حشرات بزرگ مانند ملخ را بگیرد، پروانه ها را بگیرد و ....و یا  گلهاى کوچک کنار جاده را جمع آورى کرده و گاهى خم شود و آنها را ببوید......

بیشتر وقت ها ماکه از بالاده مى آمدیم او را در جاده پشت حیط روبروى باغهاى ته در می یافتیم  و تا گدار بازه ده همراه بودیم.  او تنها در این فاصله به بازیگوشى خود میپرداخت .... 

 گاهى که به گدار میرسیدیم او گاوش را جدا می کرد و از راه پشت گدار به راه کوهى گذشته و راهش را ادامه می داد...... این راه به کلاته ها و به شاهمرغى و التنزوم (اورته نظام) مى رفت  و او گاو خود را براى  چریدن  به این کلاته ها مى برد. 

در راه به پرسش هاى من که در بالا ها چه می گذرد پاسخ می داد و تعریف می کرد که کاریز ها با چاه هایشان وجود دارد  که وقتى از بالا نگاه کنى هول می کنى.  در داخل چاه ها کبوتر هاى  چاهى لانه دارند. در آنجا بزنقوره وجود دارد و او زیاد تیر بزنقوره دیده است ، کبک ها می خوانند و .....

روزى از من پرسید که آیا میتوانم او را همراهى  کنم و همه با هم به کلاته ها برویم....؟ 

پرسیدم محند على از آنجا ها می آید ؟ با پاسخ منفى او خوشحال شدم و به سوى کوه حرکت کردیم. 

گاو راه خود را بلد بود و ما باید گوسفند و بز هاى پر رو را سر به راه می کردیم. و همینگونه سرگردان  در لبلاى دره و تپه ها می گشتیم. ...... به کلاته اى رسیدیم ....

نسا از من پرسید که آیا می خواهى کبوترهاى چاهى را ببینى با خوشحالى پاسخ مثبت دادم....

....... ، او گفت حالا که گوسفند ها خوابیده اند می توانیم به طرف چاه هاى کاریز رویم و گبوترهاى  چاهى را  ببینیم. 

او از پیش و من از پس او ، به نخستین چاه که  رسیدیم،  کفت بیا و در روى تپه هاى خاک کنار دهانه چاه به ایست. ....

.....نسا سنگ کوچکى را به داخل چاه انداخت ، ....صداى پرپر و پریدن کبوتر ها از داخل چاه مى آمد. لحضه اى بعد کبوتر ها یکى یکى و یا دو تایى از چاه بیرون می پریدند. 

تعجب زده پرسیدم که تو از کجا میدانستى که کبوتر ها در چاه لانه داند. گفت که خانه کبوتر چاهى همیشه در چاه است ....

گفتم به چاه دیگر رویم ، ..... و رفتیم. 

....از من پرسید که آیا میخواهى یک کبوتر بگیرى ، گفتم نه، میترسم به چاه بیفتم ، .....

گفت من برایت می گیرم..... 

.... باز با حیرت به او نگریسته که او چگونه با کفش دم پائى نیمه پاره اش  میتواند داخل چاه شده از چاه پائین رود و اگر در چاه افتد من که نمی توانم او را بیرون آورم ، از چه کسى کمک بگیرم .... و با چندین پرسش دیگر که در ذهنم می گذشت به او گفتم که شاید بهتر باشد وقتى تعدادمان زیاد باشد برگردیم و کبوتر بگیریم......

او  بالبخندى گفت که کبوتر چاهى گرفتن براى او آسان است و لازم نیست که براى اینکار او  به داخل چاه رود........

من همچنان به او نگاه میکردم که او چگونه این کار را خواهد کرد..... گفت بیا به نزدیک چاه رویم.....

در دیزباد معولا دهنه چاه هاى قنات ها بسته نیست و همیشه براى اینکه گاهگاهى چشمه را لاى روبى کنند از این دهانه هاى چاه لاى ها را با استفاده از چرخ چاهى که در دهانه چاه استوار می کنند، با طناب و سطلى لاى ها را بالا می کشند و در نتیجه خاک اول که از چاه کنى است به همراه خاک هاى لاى روبى در پیرامون دهنه چاه بگونه اى پراکنده هستند که  تپه هاى کوچکى را که انگارى دهانه اتشفشان کوچکى هستند را تشکیل می دهند. ..... 

نسا به لبه چاه نزدیک شد و جاى پایش را استوار کرد که از داخل کفش دم پایى پایش لیز نخورد و به چاه پرتاب شود ......براى من نیز جایى را نشان داد که در آنجا بنشینم و براى  کبوتر گیرى کمکش کنم. 



من همچنان با هزار پرسش آنچه که نسا می خواست انجام می دادم.  نسا آن چادرى که بر روى شانه اش بود را باز کرد و در کنارش گذاشت. .... او پیشتر  گفته بود که سرو صدا نکنیم و از زیر پایمان نباید سنگى در چاه افتد. ... بالاخره هردو در کنار دهنه  چاه نشسته بودیم و من داخل چاه را که نگاه میکردم ، قعر چاه تاریک بود .... 

نسا در جایى از لبه چاه نشسته بود که با من  در دست راست او که در کنار لبه چاه  بود، نسبت به مرکز دهانه چاه زاویه عمودى تشکیل می داد. 

نسا با اشاره به من آماده باش داد و من هراسان منتظر این بودم که می خواهد چکار کند .... پس از سکوتى نسبتا  طولانى  یک سنگى را داخل چاه انداخت. همینکه صداى پرپر کبوتر ها از داخل چاه به ما نزدیکتر شد به ناگاه همان پارچه اى را که روى شانهاش انداخته بود و اکنون روى زانوانش قرار داشت  را به گونه اى روى دهانه چاه پرتاب کرد  که کبوترانى در هنگام بالا آمدن از قعر چاه در دهانه چاه در چادر نسا گیر گرده به دام افتادند..... نسا از من خواست که کمکش کنم که چادرش را بسوى خود کشیم. 

..... چادر را که مچاله کرده بودیم  به کنارى آوردیم. 

سه کبوتر در لابلاى آن گیر گرده بودند. نسا چادر را باز بسوى خود کشید و برداشت  تا از کنار لبه چاه  دور شدیم.......

کبوتر اول که بدستش آمد را رها کرد و یا که خود کبوتر پرید. کبوتر دیگر را به من داد  و سومى را خودش نگه داشت. ...

هر کدام کبوترى داشتیم .... 

او پرسید که می خواهى هردو کبوتر مال تو باشد ، گفتم که یکى هم خوبست ... 

گفت حالا میخواهى چکارش کنى ، گفتم شاید مانند جوجه ببریم خانه کبابش کنیم .... 

......می گفت که کبوتر بزرگ معلوم می شود ولى گوشت ندارد..... 

بالاخره به این نتیجه رسیدیم که خوبست کبوتر ها را آزاد کنیم ، چون به نظر نسا یکى از آنها هنوز جوجه  بود ....آن کوچکه اتفاقا دست من بود و نسا او را در دست من ناز می کرد و ... 

تا اینکه خواستیم برگردیم ... با کبوترها به دهانه  چشمه  برگشتیم. به کبوترها نگاه می کردیم. هردو کبوتر با چشمان گرد و نگرانشان از ما هزاران سوال داشتند ..... 

و نسا گفت که ببین که چقدر گناه دارند و تکرار میکرد  که بهترست آنها را آزاد کنیم.......

  آنها را آزاد کنیم که بپرند. ..... 

نخست مال خودش را آزاد کرد و به نزد من آمد و پس از ناز کردن کبوتر گفت اگر دلت میخواهد تو نیز کبوتر را آزاد کن. 

من نیز دستانم را که کبوتر در آنها گرفتار بودند بالا برده  باز کردم و کبوتر..........پرید ........

داستان از پروفسور شاهرخ میرشاهی