دیزباد وطن ماست

دیزباد وطن ماست

سایت رسمی روستای دیزباد علیا (بالا) از توابع شهرستان نیشابور در استان خراسان رضوی ایران.
دیزباد وطن ماست

دیزباد وطن ماست

سایت رسمی روستای دیزباد علیا (بالا) از توابع شهرستان نیشابور در استان خراسان رضوی ایران.

نگارش متن نثر در مدرسه دیزباد

«دیزباد وطن ماست»- در دل داستان ها حقایقی نهفته است که باید مورد مطالعه قرار بگیرند و آنگاه که ادراک شوند می توان به انگیزه ها و نحوه اندیشه یک نسل پی برد.

در دیزباد مدرسه دیزباد همراه با نوستالوژی هایی است. در این یادداشت داستانی را از فرخ میرشاهی می خوانیم که از مدرسه دیزباد روایت می کند:

زنگ مدرسه زده شد. بچه ها شروع به مرتب کردن دفتر و کتابهای خود شدند. آقا معلم گفت: راستی یادتون نره شعر کتاپ رو فردا حتما به نثر بنویسید. من از اینکه  میرفتیم خونه خوشحال بودم. چون قرار بود مهمان بیاد خونمون. مهمان داشتن یعنی غذاهای خوشمزه. بالاخره از کلاس که بیرون رفتیم طبق معمول هر روز باید یک صف درست می کردیم . 

داستان ما در سالهای ۴۷-۴۸ در مدرسه دیزباد می گذره. من کلاس دوم دبستان بودم. موقعیت کلاس ما جوری بود که وقتی از کلاس می امدیم بیرون نسبت به بقیه کلاسها به در مدرسه نزدیکتر بودیم. در نتیجه جز اولین بچه هایی بودیم که از مدرسه بیرون می امدیم. بالاخره  ما رو به صف کردند. میدونین اون زمانها خیلی همه چی رو انضباط بود. برای اینکه بچه ها هنگام رفتن به خو نه هاشون از تو باغها نروند و خرابی به بار نیارند بچه ها رو بعد از خروج از مدرسه به صف می کردند.

 کار ندارم صف درست شد و ما شروع به حرکت کردیم. بچه های پایین ده مخصوصا کسانی کوچه پایین «ته ده» زندگی می کردند همانجا از صف اصلی خارج شده و یک صف دیگر درست کرده و به خونهاشون می رفتند.  من که بچه بالاده بودم. هنوز خیلی راه داشتم. صف همنطور به طور مرتب و منظم حرکت می کرد. همیشه تو صفها مبصرهای کلاس های مختلف موظف بودند که بچه ها از صف بیرون نرفته و شلوغ نکنند. از زیر دالون خانه عمو حسنعلی که رد شدیم. دو سه تا از بچه ها جیم فنکی زدند.  از صف در رفته زدند تو باغها. از کنار خانه لطفعلی و سردار که رد شدیم چندتایی دیگه از قسمت چپ خانه عمو نزارعلی زدند به چاک تا از طریق جوی حمام برن خونه هاشون. بالاخره از زیر جماعتخانه هم رد شدیم. چند نفری در دکان امامقلی جمع شده بودند. 

همین جوری که می رفتیم بچه ها در صف های کوچلو جدا می شدند. مثلا بچه های پی حصار بعد از اینکه از زیر خانه اقای فرخ شاه و دایی حسین رد شدیم رسیدیم به کوچه اصلی تا اینجا نصف بیشتر بچها جدا شده بودن  ولی صف همچنان مرتب و منظم بود. از موده که رد شدیم تقریبا بعد از خانه پلنگ کوجه باغ بود. بعد از رد شدن از زیر خانه عمو علیشاه و خانه مسلم و خانه عباس اقا (زمانی که چراغ برق امده بود یک مهتابی سبز داشت که من خیلی دوست داشتم ) به بالاده رسیده بودیم. بعد از رد شدن از زیر خانه سیدها و محمد علی قرقچی به یک دو راهی میرسیدیم که بالاده را به کوچه بالا و ته تقسیم می کند که خانه محمد خان و برادرش علی خان در قسمت پایین همین دو راهی است. بچه های کوچه ته از ما جدا شده  و ما که تعدادمون انگشت شمار بود به راه خود ادامه دادیم.

 بعد از گذشتن از خانه اقای علی بک قلی  و جماعتخانه بالاده و اقای خافی به کوچه دروازه رسیدیم. سرتون را به درد نیارم  رفتیم خونه، بعد از کارهای روزمره که شامل رسیدن به گاو و گوسفندها و اوردن اب از سر غرغاب بود(البته این کارها بین خواهر و برادرها تقسیم می شد) شروع کردیم به نوشتن مشق ها. هنوز مشق ها تموم نشده بود که میهمانها رسیدند. ما هم که از صبح برای این لحظه ساعت شماری می کردیم از خدا خاسته شروع به بازی کردن کردیم بعد از شام خسته و کوفته بدون اینکه تکلیفها رو تموم کنیم خوابمون رفت.

فردا شده بود ما همه سر کلاس نشسته بودیم که عمو علی بک(علی بک قلی) که معلم ما بود (البته نمی دانم در ان لحظه ایشان بود یا نه؟ بعد از خط زدن مشقها پرسید کی شعر کتاب را به نثر نوشته حالا در این لحظه یک سکوت وحشتناکی فضای کلاس رو فراگرفته بود و صدای هیچ کسی در نمی امد من در ته دلم یک کم خوشحال شدم که تنها نیستم واز قرار معلوم هیچکسی ننوشته.در همین فکرا بودم که یک هو دست پروین عمو حسنعلی بلند شد و گفت: من، معلم دوباره پرسید کسی دیگر ننوشته ولی از قرار معلوم هیچکس ننوشته بود. یهو با عصبانییت جیغی زد و گفت همه به غیر از پروین باید برن زندان. همینو که گفت بیشتر دختر و پسرهای کلاس زدن زیر گریه. کاری ندارم اقا معلم همه رو به صف کرده تا ببرمون به زندان. در این لحظه جیغ و داد بچه هاکه بیشتر شده بود. پدر(نورالدین عباس) و عمویم که جلو دفتر که طبقه بالا بود ما رو ببینند پدرم علت را پرسید و عمویم(محمد حسین عباس) امد طبقه پایین و به معلمون کمک کرد که بریم زندان.

زندانی که میگفتند یک اتاقی بود که زیر پله ها قرار داشت و مملو از صندلی و نیمکت. بالاخرههمه مون با گریه و زاری وارد اتاق نسبتا تاریک شدیم حا لا که همه مون توی اتاقیم و صدای ناله از بعضی از دخترها میاد. چند تا از پسرهای شیطون کلاس یک داستانها از این اتاق می گفتند که جیغ و داد دخترها رو در بیارند. مثلا می گفتند که زیر نیمکتها یک چاهی وجود دارد که پر از مار و اژدهاست.

این خاطره را تقدیم می کنم به تمام معلمها و دیزبادیهای عزیز ک شرایط مساعد را برای رشد فرزندانشان فراهم کردهاند و مخصوصا تقدیم می کنم به تمام همکلاسیهای عزیز.


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد