دیزباد وطن ماست

دیزباد وطن ماست

سایت رسمی روستای دیزباد علیا (بالا) از توابع شهرستان نیشابور در استان خراسان رضوی ایران.
دیزباد وطن ماست

دیزباد وطن ماست

سایت رسمی روستای دیزباد علیا (بالا) از توابع شهرستان نیشابور در استان خراسان رضوی ایران.

نگارش متن نثر در مدرسه دیزباد

«دیزباد وطن ماست»- در دل داستان ها حقایقی نهفته است که باید مورد مطالعه قرار بگیرند و آنگاه که ادراک شوند می توان به انگیزه ها و نحوه اندیشه یک نسل پی برد.

در دیزباد مدرسه دیزباد همراه با نوستالوژی هایی است. در این یادداشت داستانی را از فرخ میرشاهی می خوانیم که از مدرسه دیزباد روایت می کند:

زنگ مدرسه زده شد. بچه ها شروع به مرتب کردن دفتر و کتابهای خود شدند. آقا معلم گفت: راستی یادتون نره شعر کتاپ رو فردا حتما به نثر بنویسید. من از اینکه  میرفتیم خونه خوشحال بودم. چون قرار بود مهمان بیاد خونمون. مهمان داشتن یعنی غذاهای خوشمزه. بالاخره از کلاس که بیرون رفتیم طبق معمول هر روز باید یک صف درست می کردیم . 

داستان ما در سالهای ۴۷-۴۸ در مدرسه دیزباد می گذره. من کلاس دوم دبستان بودم. موقعیت کلاس ما جوری بود که وقتی از کلاس می امدیم بیرون نسبت به بقیه کلاسها به در مدرسه نزدیکتر بودیم. در نتیجه جز اولین بچه هایی بودیم که از مدرسه بیرون می امدیم. بالاخره  ما رو به صف کردند. میدونین اون زمانها خیلی همه چی رو انضباط بود. برای اینکه بچه ها هنگام رفتن به خو نه هاشون از تو باغها نروند و خرابی به بار نیارند بچه ها رو بعد از خروج از مدرسه به صف می کردند.

 کار ندارم صف درست شد و ما شروع به حرکت کردیم. بچه های پایین ده مخصوصا کسانی کوچه پایین «ته ده» زندگی می کردند همانجا از صف اصلی خارج شده و یک صف دیگر درست کرده و به خونهاشون می رفتند.  من که بچه بالاده بودم. هنوز خیلی راه داشتم. صف همنطور به طور مرتب و منظم حرکت می کرد. همیشه تو صفها مبصرهای کلاس های مختلف موظف بودند که بچه ها از صف بیرون نرفته و شلوغ نکنند. از زیر دالون خانه عمو حسنعلی که رد شدیم. دو سه تا از بچه ها جیم فنکی زدند.  از صف در رفته زدند تو باغها. از کنار خانه لطفعلی و سردار که رد شدیم چندتایی دیگه از قسمت چپ خانه عمو نزارعلی زدند به چاک تا از طریق جوی حمام برن خونه هاشون. بالاخره از زیر جماعتخانه هم رد شدیم. چند نفری در دکان امامقلی جمع شده بودند. 

همین جوری که می رفتیم بچه ها در صف های کوچلو جدا می شدند. مثلا بچه های پی حصار بعد از اینکه از زیر خانه اقای فرخ شاه و دایی حسین رد شدیم رسیدیم به کوچه اصلی تا اینجا نصف بیشتر بچها جدا شده بودن  ولی صف همچنان مرتب و منظم بود. از موده که رد شدیم تقریبا بعد از خانه پلنگ کوجه باغ بود. بعد از رد شدن از زیر خانه عمو علیشاه و خانه مسلم و خانه عباس اقا (زمانی که چراغ برق امده بود یک مهتابی سبز داشت که من خیلی دوست داشتم ) به بالاده رسیده بودیم. بعد از رد شدن از زیر خانه سیدها و محمد علی قرقچی به یک دو راهی میرسیدیم که بالاده را به کوچه بالا و ته تقسیم می کند که خانه محمد خان و برادرش علی خان در قسمت پایین همین دو راهی است. بچه های کوچه ته از ما جدا شده  و ما که تعدادمون انگشت شمار بود به راه خود ادامه دادیم.

 بعد از گذشتن از خانه اقای علی بک قلی  و جماعتخانه بالاده و اقای خافی به کوچه دروازه رسیدیم. سرتون را به درد نیارم  رفتیم خونه، بعد از کارهای روزمره که شامل رسیدن به گاو و گوسفندها و اوردن اب از سر غرغاب بود(البته این کارها بین خواهر و برادرها تقسیم می شد) شروع کردیم به نوشتن مشق ها. هنوز مشق ها تموم نشده بود که میهمانها رسیدند. ما هم که از صبح برای این لحظه ساعت شماری می کردیم از خدا خاسته شروع به بازی کردن کردیم بعد از شام خسته و کوفته بدون اینکه تکلیفها رو تموم کنیم خوابمون رفت.

فردا شده بود ما همه سر کلاس نشسته بودیم که عمو علی بک(علی بک قلی) که معلم ما بود (البته نمی دانم در ان لحظه ایشان بود یا نه؟ بعد از خط زدن مشقها پرسید کی شعر کتاب را به نثر نوشته حالا در این لحظه یک سکوت وحشتناکی فضای کلاس رو فراگرفته بود و صدای هیچ کسی در نمی امد من در ته دلم یک کم خوشحال شدم که تنها نیستم واز قرار معلوم هیچکسی ننوشته.در همین فکرا بودم که یک هو دست پروین عمو حسنعلی بلند شد و گفت: من، معلم دوباره پرسید کسی دیگر ننوشته ولی از قرار معلوم هیچکس ننوشته بود. یهو با عصبانییت جیغی زد و گفت همه به غیر از پروین باید برن زندان. همینو که گفت بیشتر دختر و پسرهای کلاس زدن زیر گریه. کاری ندارم اقا معلم همه رو به صف کرده تا ببرمون به زندان. در این لحظه جیغ و داد بچه هاکه بیشتر شده بود. پدر(نورالدین عباس) و عمویم که جلو دفتر که طبقه بالا بود ما رو ببینند پدرم علت را پرسید و عمویم(محمد حسین عباس) امد طبقه پایین و به معلمون کمک کرد که بریم زندان.

زندانی که میگفتند یک اتاقی بود که زیر پله ها قرار داشت و مملو از صندلی و نیمکت. بالاخرههمه مون با گریه و زاری وارد اتاق نسبتا تاریک شدیم حا لا که همه مون توی اتاقیم و صدای ناله از بعضی از دخترها میاد. چند تا از پسرهای شیطون کلاس یک داستانها از این اتاق می گفتند که جیغ و داد دخترها رو در بیارند. مثلا می گفتند که زیر نیمکتها یک چاهی وجود دارد که پر از مار و اژدهاست.

این خاطره را تقدیم می کنم به تمام معلمها و دیزبادیهای عزیز ک شرایط مساعد را برای رشد فرزندانشان فراهم کردهاند و مخصوصا تقدیم می کنم به تمام همکلاسیهای عزیز.


پیشنهادی برای تمیز تر شدن دیزباد

«دیزباد وطن ماست»- فرخ میرشاهی در یادداشتی پیشنهادی برای تمیزتر شدن دیزباد می دهد و البته این پیشنهاد کاملا قابل تامل است و قطعا تا کنون نیز برنامه های مشابه اجرا شده است.

وی گفت: بیایید از گردشگرانی که برای تفریح چه به صورت خانوادگی و چه گروهی به دیزباد میاییند مبلغی نقدی قابل توجهی گرفته شود 

 در عوض یک پلاستیک برای زباله ها به آنها داده شود و به آنها چه به صورت شفاهی و نوشتنی اعلام شود که هنگام بازگشتشان کیسه زباله گرفته و 

‌‌پولشان برگردانده می شود.


مدرسه دیزباد از یک دانش آموز دیزبادی

«دیزباد وطن ماست»- فرخ میرشاهی در باب گذشته دیزباد متنی را تنظیم کرده که با هم در این نوشتار مرور می کنیم.

زمانهای قدیم مدرسه دیزباد برای خودش برو و بیایی داشت یادمه کلاس اول و یا دوم دبستان بودم. قرار بود رییس فرهنگ نیشابور برای بازدید به مدرسه ناصر خسرو دیزباد بیاید. آخر، مدرسه دیزباد یکی از مدرسه های نمونه ایران بود و حتما هم شنیدید که در سازمان یونسکو روستای دیزباد و مدرسه اش به عنوان یک روستای نمونه به ثبت رسیده است.

 کاری ندارم آمدن رییس فرهنگ به دیزباد جنب و جوش خاصی نه تنها در مدرسه بلکه بین مردم بوجود اورده بود و همه جا صحبت از آمدن رییس فرهنگ بود. طبیعی بود که مدیر مدرسه دیزباد و معلمها به تکاپو بیفتند. ماها که بچه تر بودیم برامون اب و هوای دیگری داشت .

صبح شده بو د بابام که مدیر مدرسه بود همه رو از خواب بیدار کرد و گفت پاشین که امروز روز مهمی در پیش داریم و کار هم زیاد داریم البته همه چیز از قبل برنامه ریزی و هماهنگ شده بود.

همه از خواب بیدار شدیم و بعد از صبحانه خوردن لباسهایی  را که بی بی (ما به مادرمان چون سید است بی بی می گوییم) از شب قبل آماده کرده بود برمان کردیم. بابام چون باید زودتر می رفت از خانه خارج شد و ما بچه ها بعد از  اینکه بی بی لباس پوشیدنمان را چک کرد به مدرسه فرستاد.

 سرتونو به درد نیارم ما از خانه خارج شدیم و رفتیم به طرف مدرسه.  خانه ما در کوچه دروازه واقع شده بود. شب قبلش بارون آمده بود  و کوچه دروازه هم مثل بیشتر کوچه های دیزباد شیبی تند دارد. وقتی باران میاد حسابی پر گل و لای  میشه. 

حالا ما هم  که لباسهای قشنگمان  رو  برمان کرده بودیم باید خیلی مواظب می بودیم. بعدهاکه کمی بزرگتر شدم همیشه برایم سوال بود که این همه کو های سنگی مثل لوکه تو دیزباد هست، چرا  مردم کوچه ها رو سنگفرش نکرده اند. خوبی سنگ فرش اینه که هم چهارپایان بدون اینکه ثم شان لیز بخوره میتوانند تو کوجه ها راه بروند و هم اینکه ما لباسهامون گلی و کثیف نمی شد.

همین طور که به طرف مدرسه در حرکت بودیم دختر و پسرها رو میدیدیم که خیلی خوشگل و مرتب  با لباسهای قشنگشان به طرف مدرسه در حرکتند.چون همه مون دور و یا نزدیک قوم خویش بودیم با خنده و شادی به هم می پیوستیم. نزدیکیهای خانه اصغر صفر و یا زیر خانه عقیل یک کوچه است که تقریبا شیب تندی  دارد. پام لیز خورد و با خودم گفتم که وای فاتحه لباسم خونده شد که خوشبختانه یکی از بچه هادستم رو گرفت که نیفتم .

ما به ته ده رسیده بودیم. نزدیک دکان امامقلی بودیم. دیدیم چند تا از قو م خویشها  رو پله های جلو دکان ایستاده اند. از تاق نصرت صحبت می کردند من همیشه وقتی می خواستم از جلو دکان رد بشم ترجیحا از پله ها استفاده می کردم. آنروز اونجا یک کم شلوغ بود. ما هم که تعدادمون زیاد شده بود. مجبور شدیم از قسمت پایین پله ها بریم  و چون دیشب آنروز باران امده بود زمینها حسابی خیس شده بود. یهو یکی از بچه ها که پشت سر ما راه می   رفت پاش لیز میخوره و میفته و میزنه زیر پای ما و بالاخره چند نفری رو زمین پلاس می شیم. یادم نیست چه جوری خودمان را تمیز کردیم. ولی حالمون حسابی گرفته شده بود. 

همه سر کلاس مرتب نشسته بودیم و آماده رفتن به سر مزار. 

در اون لحظات جنب و جوش خاصی در تخت بالا که مخصوص دختران و تخت پایین که مختص پسران  بود وجودداشت. یکمرتبه  زنگ مدرسه به صدا درامد، فهمیدیم که وقت رفتن است زمزمه در داخل کلاس شروع شد.  اقا معلم بعد از ساکت کردنمان گفت که باید یک کمی صبر کنیم. چون از قرار معلوم اول باید کلاسهای بالاتر می رفتند و تا نوبت ما میرسید هنوز کار داشت.

 معلم ما رفت بیرون دم در ایستاد تا نوبت کلاسش شود گاهی اوقات صدایش می امد که به دانش اموزان برای رعایت انظباط هشدار می داد. ما هم که تو کلاس بودیم شروع کردیم به بازی های مختلف مثل گل پوج، سه به سه قطارو ... و عده ای هم مثل من ساکت و ارام  نشسته بودند.

 فکر کنم چند ده دقیقه ای گذشت تا نوبت ما شد. معلم که بیرون بود در رو باز کرد.بعد از بر پا گفتن  مبصر کلاس معلمون  رو به دخترها کرد و گفت به ترتیب از نیمکت جلو ارام بیایید بیرون و تو صف بایستید. یک مرتبه سر و صدای شاگردان بلند و بلندتر شد. بعد از دعوت به ارامش بوسیله معلم دخترها کم کم ازکلاس بیرون رفته و تو صف ایستادند.

همه کلاس مرتب و منظم بیرون ایستاده بودیم. گفتند که باید حرکت کنیم . همه ارام و با نشاط براه افتادیم. از جلو دکان «نجمینشاه» که رد می شدیم  بیاد بیا اب نبات چوبی هایش افتادم  که رنگی رنگی بودند. من یکدفعه خریده بودم و بعد از تیکه تیکه کردن با چند تا از همکلاسیها نوش جان کرده بودیم.

 همینطور که می رفتیم بعضی از قوم و خویشها را می دیدم که برای ماها دست تکان می دادند از جلو دکان محمد اسماعیل که مملو از ادم بود رد شده و از طریق کوچه باغ  به سرمزار رسیدیم.

سر مزارحسابی شلوغ بود. تمام معلمها، کدخدا و بهمچنین خیلی از مردم برای خوش امدگویی اونجا جمع شده بودند. این بخشی از توصیف یک روز مهم در دیزباد بود که به زبان عامیانه توسط فرخ میرشاهی به رشته تحریر درآمده بود.


خاطره ای از یک عروسی در دیزباد

«دیزباد وطن ماست»- فرخ میرشاهی یکی از شخصیت های خوش ذوق دیزبادی است که نوشته های زیبایی را به رشته تحریر در آورده است. با هم خاطره عروسی در دیزباد را می خوانیم.

«کجایی ..ای خدا،  من نمی دانم با این شوهر کچل، پیر، بی پول و خسیس چکار کنم و ....» همین که این کلمات به گوشم رسید مثل برق از خواب پریدم آخه از صبح منتظر چنین لحظه ای بودم. 

عروسی یکی از قوم و خویشهای نزدیک بالا دهی بود و مراسم عروسی  طبق معمول در سر غرغاب بر گزار می شد. حالا منم برای اینکه سرما نخورم مثل ساردین به بقیه برو بچه ها چسبیده بودم. اون زمان سر غزغاب مثل الان نبود تنها خانه هایی که اونجا بود خانه عمو غلامرضا و حجی حسن بود و یک کمی دورتر خانه محمد ابراهیم آقاجان.

صبح زود همان روز بود و من از اینکه امشب قراره نمایشنانه و یا به اصطلاح خودمان «شو بزی» اجرا بشه خوشحال بودم. بگم تو اون زمانها هنوز تلویزیون ملویزیونی در کار نبود و جوونها اخر شب قبل از خواب شروع به سیخ زدن رادیوها  و گوش کردن اهنگ های خش خشی داخلی و یا خارجی می کردند. من تو اون  زمانها دوازده و یا سیزده سالی بیشتر نداشتم و به قول معروف داشتیم به جرگه ادم بزرگها می پیوستیم و به همین خاطر همه جوون های فامیل رو برای یاوری و کمک روز قبل به ابگو‌شت دعوت کرده بودند، کاری ندارم همه برای صرف صبحانه رفتیم جماعتخانه بالاده، کارها از دیشب تقسیم شده بود و از بخت بد ما، من برای کمک به یکی از اقوام که یک خر داشت  برای جمع اوری «خیاره !»و بوته های کوهی و ...انتخاب شده بودم، بعد از اینکه به به اتفاق یکدیگر خر را از طویله آزاد کردیم از طریق کوچه دروازه رفتیم به طرف بالای دروازه،  از نزدیکیهای پلاو گله شروع کردیم به کندن بوته های جورواجور، خیاره و ...تا نزدیکی های بالای درخت سینجد رفته بارمان درست شد و برگشتیم، بعد از تحویل دادن به تنور رفتم جای بقیه بچه ها.


ناهار در مسجد بود و  یادمه که من همیشه دوست داشتنم سرکی به اشپز خانه مسجد بزنم و بیشتر وقتها عمو داوود«شوهر عمه گلثوم» انجا بود «حتما تعریف پلاو داوودی را شنیده اید». تا قبل از ناهار هنوز وقت زیاد بود و من هم با بچه ها سرمان را گرم می کردیم. کربلایی جواد یک مغازه داشت که گاهی وقتها می رفتیم و برای خودمان شکلات سیخی می گرفتیم. بعد از صرف نهار در مسجد با بجه تصمیم گرفتیم بریم قطه و یاآب تنی، اون زمانها بیشتر پسرها برای قطه می رفتند طرف های گاولوش و یا تختگاه و یا «دهند او» و ....

شب شده بود و بعد از صرف شام رفتیم طرف سر غرغاب تا برای خودمان جا بگیریم و خودتان بهتر از من میدانید که تو عروسی ها چه در ته ده و چه در بالا ده همیشه جاهای خوب و فرش شده به مردها متعلق بود و جاهای بد و سنگ و چالها به خانم ها، هنوز که هنوز است نتوانستم این قضیه را بفهمم و باش کنار بیام نگین که دروغ میگم جشن معلم که برگزار شد هنوز این مشکل حل نشده بود.

بالاخره کم کم همه آمدند و من که از سرما داشتم می مردم خودم رو ساندویچی بین بچه ها جا دادم، هیچی دیگه سرما از یک طرف و خستگی از طرف دیگر و دیر شروع کردن نمایشنانه باعث شد که من خوابم ببره

همانطور که اول داستان گفتم با صدای خانم بازیگر یهو از خواب بیدار شدم ولی هر کار می کردم که چشمهایم رو باز نگه دارم نمی شد. این دفعه با دست زدن های مکرر از خواب بیدار شدم و یکی از بچه ها گفت پا شو فرخ باید بریم من هم بعد از پا شدن مثل بقیه به طرف خانه عمو شمس که نزدیک کوچه باغ و موده قرار داشت رفتیم چون قرار بود بقیه مراسم انجا ادامه پیدا کند. آنقدر اونجا شلوغ بود که من شخصا نرفتم و مجبور شدم برم بالای پشت بام، حالا فکر می کنم می بینم چه جراتی داشتیم می رفتیم لب چنگ بامها می نشستیم تا مراسم عروسی را نگاه کنیم. از شدت خستگی و سرما نتوانستم طاقت بیارم رفتم پایین که برم خانه ولی چون تنها بودم می ترسیدم راستش حاجی مسلم سگی داشت که خیلی گیرند بود و همیشه بین خانه اقای ورقه و ابولقاسم نگهبانی می داد و از من بدش میامد چون هر دفعه که از آنجا رد می شدم داستان داشتم همینجوری منتظر کسی بودم که به طرف بالا ده برود که دو نفر را دیدم که با چراغ قوه قصد رفتن به بالا ده را دارند نزدیک شدم دیدم علی کربلایی جواد و  زنده یاد احمد صمد  بودند که خیلی وقتها با بچه های دیگر هم بازی بودیم.

بچه ها منو تا کوجه دروازه همراهی کردند و بعد از خداحافظی رفتم و حسابی خوابیدم.


دیزباد کهن و دیزبادی ها در مشهد

«دیزباد وطن ماست»- فرخ میرشاهی در بیان تاریخ شفاهی دیزباد در گروهی با عنوان فتو فیلم دیزباد که توسط حسین میرشاهی (سلمانی) و کریم میرشاهی (ظاهرعلی) مدیریت می شود مواردی را بیان کرد که در این نوشتار به آن می پردازیم.
این نوشتار به زبان عامیانه به دیزبادی های عزیز تقدیم می شود. 
زمان های قدیم، تقریبا چهل تا پنجاه سال پیش، حاجی غفوریان یک کاروانسرا در مشهد داشت که بین مجسمه (میدان شهدا) و حرم امام رضا بود بطوریکه اگه در میدان شهدا می ایستادیم و به طرف حرم نگاه میکردیم کاروانسرا در طرف دست چپمان بود و فکر کنم صد تا صد و پنجاه متر از میدان شهدا فاصله داشت. اون زمانها راننده حاجی عباس نامی بود که از دیزباد نبود و موهای کاملا جو گندمی و تقریبا سفید داشت و خیلی هم مهربان بود حاجی عباس راننده دایی امین بود. بعد از اینکه‌حاجی عباس  رفت دایی امین رانندگی را عهده دار شد و فکر کنم اقبابا کمکش بود. هر دو خیلی مهربان بودند. خاطرهای که میخوام تعریف کنم به همون زمانها بر می گردد البته این میتواند خاطره خیلی از بچه های اون دوران باشد. 
امتحانهای اخر سال تموم شده بود  و مثل تمام بچه های دیزباد همه راهی دیزباد می شدیم. اونم نه برای تفریح بلکه برای کار البته اینم داخل پرانتز بگم درسته اون زمانها حالمون گرفته میشد. ولی حالا فکر میکنم که چقدر خوب بوده و گرنه تو شهر مشهد ویا نیشابور کاری خاصی نداشتیم و بیشتر علاف بودیم چه همان بهتر که پدر و مادرانمان ما رو به دیزباد میفرستادند تا سرمان به کارهای دیزباد گرم باشد.
صبح بود و ما قرار بود بریم دیزباد. بعد از اینکه صبح زود از خواب بیدار شدیم بدون صبحانه رفتیم به طرف مجسمه.
کاروانسرای حاجی غفوریان یک ورودی خیلی بزرگ داشت که ارتفاعش به پنج و یا شش متری میرسیدو توشم نسبتا بزرگ بودو ارتفاعش خیلی زیاد بود. وقتی رسیدیم اونجا دیدیم خیلی از قوم و خویشها زودتر از ما آمده اند و همه منتظرند. اون روز دایی امین راننده بود. تعدادمون زیاد بود، نیست مدرسه ها تعطیل شده بود همه برنامه رفتن به دیزباد رو داشتند. دایی امین اونقدر مهربان بود که هیچکس رو جا نمی گذاشت و همه رو سوار و جا میداد. اینجور وقتها وقتی مسافرین زیادیودند دیگه معلومه جای ما بچه ها کجا بود، کف مینی بوس .
چون مردم برای سه ماه می رفتند دیزباد بار زیاد بود باردونه ماشین که پر شد هیچی کف مینی بوس هم هنوز جا داشت که با بچه ها و کیسه پر شد.
هیچی دیگه همه بار ها رو زدند و ماشین آماده حرکت شدبود. ماشین از کاروانسرا آمد بیرون و به طرف چپ پیچید به طوریکه حرم جلو ما قرار داشت . با یک صلوات , ماشین به طرف حرم امام رضا حرکت کرد و بعد هم راهشو به طرف جاده نیشابور ادامه داد.
اون زمانها نه جاده کمر بندی وجود داشت نه اتوبان مشهد-نیشابور. ماشین در حرکت بود و ما هم با چند تا از بجه ها دیگر و چند تا کیسه کف اتوبوس.
جاده قدیم اونقدر چاله چوله داشت که ما بچه ها مثل توپ اینور اونور میپریدیم و من که دوست داشتم بیرون رو نگاه کنم نمی تونستم بلند شم و کارمون شده بود نگاه گردن سقف ماشین. تو این مابین کنار دایی امین فکر کنم کدخدا و دایی عباسعلی رحمانی( رییس خانه انصاف اون زمان) و آقبابا بودند.
دایی امین تقاضای چایی کرد و چهار نفری جاتون خالی چایی نوش جان کردند و من هم که صبحانه نخورده بودم فقط نگاه میکردم.
نزدیکیهای دلبران رسده بودیم، من دلبران رو خیلی دوست داشتم چون بعد از قهوه خانه جاده پیچ زیبایی داشت.
ماشین کنار قهوه خانه نگه داشت همه پیاده شدند و تونستیم پایی راست کنیم ، ما بچه ها که خودمان را با بازی سر گرم کردیم، بزرگها هم بعد از اینکه دست و صورتی صفا دادند رفتند قهوه خانه چایی و نیمرویی نوش جان کنند. 
ماشین نزدیکیهای دیزباد پایین رسیده بود. ماشین پیچید تو جاده خاکی .
من که قبلا کف ماشین حالم از بوی گازوییل گرفته شده بود و حال خوبی نداشتم با رفتن توی جاده خاکی و پنجره های باز به علت گرمای هوا بدتر شد مخصوصا با اون دست اندازهای جاده و خدا خدا می کردم که زودتر به ده برسیم.
آسیای عیسی رو که رد کردیم  حا لم با هوای مطبوع رودخانه  دیزباد بهتر شد. ماشین همچنان در جاده جلو میرفت و بجه هایی را میدیدیم که خودشان را به کنار  جادهرسونده بودند و دست تکان می دادند، به یاد خودم افتادم که وقتی در سنگ سپید و یا گاولوش گوسفند می چروندیم، مال ها رو رها کرده و خودمون را به کنا ر جاده میرسوندیم و با دست تکون دادن خوشامد میگفتیم و راننده با یک بووق و کمی گرد و خاک جواب ما رو میداد اینم بگم اون زمانها ماشین خیلی کم بود و ما ندید پدید بودیم، کاری ندارم نزدیکیهای «دهن بزی ده» دایی امین چند تا بوق ممتد زد تا مردم ده را از امدن ماشین اگاه کند ، بالاخره بعد از ده دقیقه ای سر مزار رسیدیم با اون اسیا و تراز ابی قشنگش.


( ضمنا اون زمانها ماشینهایی که دماغ گنده ای  داشتند طاقشری و یا اتاق شهری می گفتند واینم اضافه کنم که اولین راننده دیزباد اقای ابوطالب بود که یک شورلت داشت و کمکی شم دایی امین بود).
این خاطره رو قبلا نوشته بودم ولی چون صحبت از ماشین دیزباد شد می فرستم امیدوارم خوشتان بیاد.